بوی گوشت که به مشامم می رسید بدنم می لرزید

..... فاضل نبیل وثقه جلیل ملا علی محمد طالقانی ..ه از یکی از طلابی که ساکن صحن مطهر حایر
آقا ابی عبداللّه الحسین ع بود نقل می فرمود : یک روزي از روزهائی

که در حجره صحن بودیم و درس می خواندیم و در اوائل
دوران طلبگیم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدري که تمکن

بر خرید قدري گوشت که یک شب بپزم و صرف کنم نداشتم و
بوي گوشت که از همسایه هم حجره ایم که غذا می پخت

بر مشامم می رسید بدنم می لرزید ، یک روز به این فکر افتادم که
کبوترهاي زیاد به صحن و حجره می آیند و اینها هم که

صاحب و مالکی ندارند زیرا از صحراها می آیند و صید کردن حیوان
صحرائی هم جایز است . چطور است ، ما از این کبوترها

بجاي گوشت استفاده کنیم .. و دلی از عزا در آوریم پس تصمیم گرفتم
کبوترها را صید کنم ، ریسمانی به در حجره بستم و کبوتري

به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ریسمان را کشیدم در بسته شد
و کبوتر را گرفتم سر آن را بریدم و پرهایش را کنده و او کبوتر

را زیر ظرفی گذاشتم . که بعد آن را بپزم و بخورم نزدیکیهاي ظهر
بود گفتم باخیال راحت یک خواب قیلوله کنم و بعد آن

را پخته و بخورم با همین خیال به خواب رفتم یک وقت در عالم رؤ یا
دیدم آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین ع وارد حجره شد

و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه می کند ، فرمود : چرا کبوتر را
گرفتی و کُشتی ؟ ! یعنی این کبوترها هم در پناه من

و من صاحبان آنها هستم من از کار زشتی که کرده بودم از خجالت سرم را زیر
انداختم و حرفی نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نیستم

چرا کبوتر را گرفتی کشتی ؟ ! من باز سکوت کردم . حضرت فرمود :
دلت گوشت می خواست که این کار را کردي ؟ دیگر این کار

را مکن من روزي یک وُقیه گوشت به تو می دهم . من از خواب
بیدار شدم در حالیکه از زیادي خجالت لرزان و هراسان

و از عمل خود نادم و پشیمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم
مقدس آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین سیدالشهدا ع رفتم ،

و فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم
بعد به اراده حرم شریف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم

از بازار که می رفتم عبورم به دکان قصابی افتاده تا از در دکان قصابی
گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائی نکردم

دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائید با بنده کاري داشتید . گفت بیا گوشت
بگیر گفتم نمی خواهم گفت چرا ؟ گفتم پول ندارم گفت

از تو پول نمی خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن کرد و گفت
از امروز به بعد روزي یک وُقیه گوشت پیش من داري..حاجتبده

می توانی بیایی ببري و چند بار تاکید کرد . گوشت را گرفته آوردم حجره
پختم و یکی از همسایگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم

خوردیم و بعد از من سؤ ال کرد از کجا آوردي به او گفتم یک نفر
روزي یک وقیه گوشت قرار داده که به من بدهد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 27 خرداد 1400برچسب:, | 9:54 | نویسنده : ایلیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهندسی ایران